دلي از جنس غم

← بازگشت به فهرست اشعار

من دلي از جنس غم دارم، مرا نشناختند قامتي از درد خم دارم، مرا نشناختند بر مدار نامرادي در طوافم روز و شب خوي مرغان حَرَم دارم، مرا نشناختند اهل احساسم به خوبي مي شناسم درد را آشنايي با قلم دارم، مرا نشناختند از طفيل آه بي تاثير و اشک سينه سوز محفلي پردود و دم دارم، مرا نشناختند زندگي را خواب ديدم ليک تعبيري نداشت روي در روي عدم دارم، مرا نشناختند سينة من شد مزار آرزوها، اي اميد من تو را در خويش کم دارم مرا نشناختند نيستم بيگانه بـا رؤيايِ شيرينِ شباب من به سينه جام جم دارم را نشناختند