دل نگران

← بازگشت به فهرست اشعار

شد فصل بهاران ز کَفَت فکر خزان باش فانيست ترا جسم، در انديشة جان باش از خود به درا تا به خدا راه بيابي بيدار در اين وقت کم از خواب گران باش خود را به ستم خوار زر و زور مگردان با چشم خرد ناظر دور گذران باش گر جايگهي نيست تو را در همة شهر درويش صفت مالک شش دانگ جهان باش هرچند به گيتي به جز از نام نماند بي غم ز غم داشتن نام و نشان باش خواهي که به کام تو جهان تلخ نگردد از تلخي کام دگران دل نگران باش در محکمة ظالم و در محضر مظلوم چون تير بپا، خم شده مانند کمان باش از بهر دونان محنت دونان مکش اي دوست گر بنده شدي بنده خلّاق جهان باش هر روز به رنگي شدنت ماية ننگ است آنگونه که هستي همة عمر همان باش دوري مکن از معرکة ظلم ستيزان گر مرد رهي همسفر معرکه ران باش پيمانة خالي نکند دفع خماري در ميکده پر باده ترين رطل گران باش هشدار کـه قانع به فرودينه نگردي سرخيلِ فراتر ز خـطِ‌جـورکشان بـاش در پاره يک بيت چنين گفت «نظامي» «در گفتن عيب دگران بسته زبان باش» فرمود چنين نيز به يک پارة ديگر «با خوبي خود عيب نماي دگران باش» غمگين مشو از طي شدن دور شبابت با عشق بزن راه به پيري و جوان باش