آنچه اکنون به دوشم آوار است کوله باريست از پريشاني اي دريغا گرانترين اوقات رفت از دست من به ارزاني پشت سر هيچ و پيش رو هيچ است من و غم ماندهايم و حيراني ناي رفتن نماند و پاي گريز حاصلي نيست جز پشيماني سايهاي در غبار مانده به جا زان يم موجخيز طوفاني دل خشک کوير را مانم ياد از آن دشتهاي باراني سخت بر من گذشت دور شباب گرچه رفت از کفم به آساني