ز کوچ کاروان گرد و غباري ماند و من ماندم سکوت دشت، خالي از سواري ماند و من ماندم نمي بينم نشان از برگ سبز و شاخ پر باري به غارت رفته باغ بيحصاري ماند و من ماندم در اين آغاز فصل سرد و يخبندان تنهايي غم پنهان و اشک آشکاري ماند و من ماندم طلاي ناب ايام جواني رفت از دستم زرِ ناخالصِ پايين عياري ماند و من ماندم ز سوداي غم عشق بُتي نامهربان با دل نگاه خستة اختر شماري ماند و من ماندم به ديوار اطاق آويخته در قاب چو بيني ز دوران جواني يادگاري ماند و من ماندم ز هم پاشيد بيداد زمان بزم شبابم را شگفت انگيز، نام مستعاري ماند و من ماندم