پـايـان جنگ جهانـي دوم چشمان من به روي جهان وا شد سال هزار و سيصد و بيست و دو مرداد را چو نيمه هويدا شد از دامن محبّت يک مادر طفلي رها به دامن دنيا شد اين طفل شيرخواره در آن دوران نقد نشاط مادر و بابا شد طفلي که با گذشت زمان کم کم بالنده و بلند و شکوفا شد طبع و توان شاعريش، گُل کرد مجنون صد قبيلة ليلا شد آن طفل شيرخوارة ديروزي در شهر عشق شاعر فردا شد ز آغازِ عهد نوجواني خود درعشق شوريده و شکسته و شيدا شد بي جُرم و بي جنايت و بيتقصير زندانـي جفـاي زليخـا شد بازنده در هر آنچه که پيش آمد درمانده شد ز هر دَر و دَروا شد اين شاعر شکسته دل از دوران از جمع پا کشيده و منها شد جا مانده از قبيلة همراهان با شعر خو گرفته و تنها شد دور از ديار دور شباب خويش محکوم حکم درد و مدارا شد