شهر آشوب ديده را مانم باغ بهمن رسيده را مانم تشنة يک نگاه پر مهرم زَهر هجران چشيده را مانم دلم از غير و آشنا تنگ است ناز بيجا کشيده را مانم تنگ در تخته بند مشکلها تار بر خود تنيده را مانم سر به فرمان هرچه پيش آيد بردة زرخريده را مانم سر سوداي من، ندارد کس ميوة کال چيده را مانم در سکوت سياه تنهايي دل ز دنيا بريده را مانم پاي تا سر زبان فريادم نيش عقرب گزيده را مانم کس زبان مرا، نمي فهمد خبر ناشنيده را مانم با حضور هزار قافيه درد رويش يک قصيده را مانم عاجز از پاسخ چه بايد کرد طفل مکتب نديده را مانم دردمندانه در ديار شباب پير عزلت گزيده را مانم