در کوچة بي‌رهگذر

← بازگشت به فهرست اشعار

از حال خود اَر بي خبر افتاده‌ام امشب در پاي خيالت به سر افتاده‌ام امشب در خلوت اين خانه که غير از قفسي نيست پابسته و بي‌بال و پر افتاده‌ام امشب چون ايرج ناکام در اين کلبة تاريک بي‌پرتو روي قمر، افتاده‌ام امشب با پُشت خم از بارِ غمِ کوچِ جواني پژمرده و پير و پَکَر افتاده‌ام امشب امشب شده دلگيرتر از هر شب ديگر يا در قفسي تنگ‌تر افتاده‌ام امشب اشکم که به همراهِ جگر سوزترين آه از چشمة چشمانِ تر افتاده‌ام امشب در بستر تنهايي‌اَم از هر شب ديگر آشفته‌تر و خسته‌تر افتاده‌ام امشب آن برگِ بلا ديدة پاييزيِ زردم کز سبزه و گُل بي‌خبر افتاده‌ام امشب در مي‌زنم و کس به در از خانه نيايد در کوچة بي‌رهگذر افتاده‌ام امشب احساس شکستن کنم آنگونه، که انگار از پاي به دست تَبَر افتاده‌ام امشب در سينة قابي که به ديوارِ اطاق است دنبالِ نشانِ سحر افتاده‌ام امشب تأخير مکن جز تو مرا دادرسي نيست اي مرگ بيا جان به سر افتاده‌ام امشب در پاي خُم يادِ خُوشِ دُورِ شبابم مخمور، به پيرانه سر افتاده‌ام امشب