شد عمر و نشد تا شبي از تنهايي بيغم نکنم تر، لبي از تنهايي عمريست که تا سپيده دم، ميسوزم شب را همه شب با تبي از تنهايي من هستم و بزم شعر و فانوس خيال گو سر نزند کوکبي از تنهايي در پردة شب، ساز دلم کوک شده است با نغمة يا رب ربي از تنهايي ميافتم از اين معرکه در فکر فرار با بار غم و مرکبي از تنهايي ميتازم و ميافتم و برميخيزم چون هر شب ديگر، شبي از تنهايي من ماندهام و دوباره درجا زدنم ضرب المثل مضربي از تنهايي من ياد هميشة خودم، ميافتم با خواندن هر مطلبي از تنهايي آري به خدا نيست پي کُشتن ما کم حوصله تر عقربي از تنهايي از عهد شباب عُزلت آموختهام تا باز کنم مکتبي از تنهايي جا دارد اگر به دور پيري شدهام داراي چنين منصبي از تنهايي