در عزاي آرزوها

← بازگشت به فهرست اشعار

گر به پيري دعوي عشق و جواني مي کنم با پريشان خاطري جنگ رواني مي کنم چون ندارم طاقت طعن رقيبان روز و شب صورت خود را به سيلي ارغواني مي کنم از نگاه مردم بي غم به تنگ آمد دلم تا نريزد آبرو، با غم تباني مي‌کنم خانه زاد عزّتم، در بند ذلّت نيستم تا به خواهشهاي بيجا سر گراني مي‌کنم کوس استغنا زنم بر بام فقر و نيستي دست خالي دعوي صاحبقراني مي‌کنم گر هزاران درد بي درمان به مهماني رسد با مدد از دولت مي ميزباني مي‌کنم نيست چندان بي خبر از حال رنجورم اجل دمبدم در مي زند، من سخت جاني مي‌کنم روح شادي پر کشيد از قالب شعر شباب در عزاي آرزوها نوحه خواني مي‌کنم