رفتي و داغ جگر سوزم به دل بگذاشتي بيرق اندوه، بر بام دلم افراشتي رفتي و با رفتنت بذر پريشان خاطري تا هميشه در سکوت سينة من کاشتي بـا خزان نابگاهت، در سرآغاز بهار بارِ غم، در سينة سوزان من انباشتي کاش در همراهيت، هرگز نميماندم به جا کاش ميشد تا مرا چون سايه مي پنداشتي کاش راکد ميشد اين رود روان روز و شب بيش از اين اي کاش سهم از زندگاني داشتي اي که در چشم تو مي ديدم شباب خويش را سايهات را، اي پدر زود از سرم برداشتي خرم آباد 15/3/1366