رفيقان درد ناداري به هر جا دار شد ما را سر هر رهگذر يک قامت ديوار شد ما را نداري کم گناهي نيست، در دنياي بيدردان به جرم اين جنايت، سکه کم عيار شد ما را تمام عمر، پول اين زرد روي پست هر جايي سبب ساز کساد پهنة بازار شد ما را گناه شرم امّا نيست کم از جُرم ناداري حيا هم خود گره انداز در هر کار شد ما را دلم خوش بود ميفهمم، ندانستم که فهميدن به شهر بيشعوران دشمن غدار شد ما را زبان گفتن شعر و توان نکته سنجيدن در اين ويرانه نيش عقرب جرار شد ما را سبکتر از صبا بر ديگران بگذشت عمر، اما به روي کوله بار دردها، سربار شد ما را شباب از بدبياري، روزهاي آفتابي هم سيهتر از شبان تار و محنت بار شد ما را انگيزة سرودن شعر بالا غزل نغزي از دوست ديرينم زنده ياد همايون کرمانشاهي بود با عنوان (مار خوابيده است) داستان کودکي که دست در دست پدر هر وقت از پدر ميخواست که مثلاً از فلان کوچه عبور کنند پدرش به او ميگفت نميشود چون سرکوچه مار خوابيده است. اين معمّا زماني براي کودک حل شد که خود پدر شده بود و هميشه از رد شدن از مقابل مغازهدار سر کوچه که از او مايحتاج خانه را قرض ميکرد و نميتوانست به موقع طلب او را پرداخت کند خجالت ميکشيد.