آمدي روزي که خاک غُصه دامنگير بود شير بيپرواي دشت عشق در زنجير بود آمدي روزي که چشمم ناي خوابيدن نداشت در عزاي آرزوها نالهام شبگير بود آمدي روزي که جاي خنده بر لبهاي من داغ دردي سينه سوز و آه بي تأثير بود آمدي روزي به ديدارم که دور از چشم تو چشم من از ديدن رخسار هستي سير بود ياد کردي از من آن روزي که اشک جاريم برغم پنهانيم شيواترين تفسير بود آن زمان بگذشت کز خود اختياري داشتم آمدي روزي که دل بازيچة تقدير بود ديدنت هر چند کار نوشدارو ميکند آمدي روزي به بالينم که ديگر دير بود پيش از اينها کاش ميپرسيدي احوالي ز من بيوفا دلجوييات بيگاه و با تأخير بود رفتي و گفتم فراموشت کنم اما نشد داستان ديده و دل خارج از تعبير بود آمدي روزي که بيرون از حساب ماه و سال در حصار عشق و ناکامي شبابت پير بود