اسير پنجة دردم، دوا نميبينم اثر زِ لابه و ذکر و دُعا نميبينم ز پا فتادهام از دست نامراديها رهي که سازدم از غم رها نميبينم سرشته اند مگر خاک هستيام با غم که جز بلا به جهان آشنا نميبينم به کام دل نرسيده، جوانيام طي گشت به جز به رنگ غم، آينده را نميبينم به دامن که زنم دست و از که شکوه کنم جدا زِ ميکده دارالشفا نميبينم به گوش گنگ فلک ناله بياثر باشد شباب بانگ تو را هم رسا نميبينم