خواب بودم، سخن تلخ تو بيدارم کرد بيخبر بودم هشدار تو هشيارم کرد بار ترديد، گرانبارترين بود مرا پرده از کار بر افتاد و سبکبارم کرد خاکساري که بهين شيوة آيين وفاست به شما، مردم بدعهد بدهکارم کرد يک خيابان پر از غربت و يک شهر غريب هم نفس با نفس ساية ديوارم کرد لاف سرمستي اين بيخبرانِ خط خُم از مي و ميکده و مي زده بيزارم کرد دل بيکينه، خريدار ندارد اين جا دل بيغش گره انداخته در کارم کرد ديدن دشمني بيسبب از دوست، شباب دور از صحبت اين جمع، به ناچارم کرد