نه آبي شد اين ابري آسمان نه پايان پذير است فصل خزان به جز نامي از زندگي نيست، نيست اسيــران دردنــد، آزادگــان گمانم که مُهــر خموشـي زدنـد به پيشاني خط عيش و امان پريشان و پژمان و سر در گُمند چو من دُرد نوشان دَرد گران خدا را که دست قلم بشکند که بشکست اينگونه ام استخوان مپرسيـد از حـال و احـوال مـن که آزرده جسمم، که افسرده جان شباب من و شورم، افسانهاند فغانم از اين است و فرياد از آن