خزان پايدار

← بازگشت به فهرست اشعار

نه آبي شد اين ابري آسمان نه پايان پذير است فصل خزان به جز نامي از زندگي نيست، نيست اسيــران دردنــد، آزادگــان گمانم که مُهــر خموشـي زدنـد به پيشاني خط عيش و امان پريشان و پژمان و سر در گُمند چو من دُرد نوشان دَرد گران خدا را که دست قلم بشکند که بشکست اينگونه ام استخوان مپرسيـد از حـال و احـوال مـن که آزرده جسمم، که افسرده جان شباب من و شورم، افسانه‌اند فغانم از اين است و فرياد از آن