قسم به جان شما و به جان يکرنگي در اين ديار نديدم نشان يکرنگي ز برق صاعقة ابر خود ستاييها شکست قامت رنگين کمان يکرنگي حديث يوسف و چاه و برادران غيور زدوده است ز دلها گمان يکرنگي ميان ما و محبت هنوز فاصله هاست نخواندهايم مگر داستان يکرنگي به حيرتم به چه رويي زمهر مي گويند گروه رد شده در امتحان يکرنگي چه روزگار خوشي بود روزگار قديم چه بي خبر سپري شد زمان يکرنگي خداي را که پس از اين به خواب بايد ديد ستـاره ريـز رخ آسمـان يکـرنگي به سوگ صدق صميمانه اشک بايد ريخت در آستانة فصل خزان يکرنگي قسم به دور شبابم که داعيان وفا غريبهاند به ذهن و زبان يکرنگي