تيشة شعر

← بازگشت به فهرست اشعار

گر صفاي دل به ديدار رُخ دانا بُوَد روي نادانان نديدن نعمت عظما بود قطره را هرگز نزيبد، دعوي دريا دلي سينه بر ساحل زدن شايستة دريا بود مشک بايد خود دهد شرح شميم خويش را گفتة عطار در توصيف آن بيجا بود شعر شيوا پرتو شمع شعور شاعر است شعر اگر شوري نبخشد، لفظِ بي معنا بود بي‌گمان آيينة انوار ايمان مي‌شود سينة شاعر اگر چون سينة سينا بود در ادب، آموزگار نکته‌سنجان مي‌شود شاعر اَر دارندة ميراث مولانا بود قلب شاعر گر شود آيينة الهام حق تا جهان باقيست شعرش بي گمان مانا بود از سحاب معرفت، بارد اگر باران شعر گل بروياند، صفابخشد، جهان آرا بود وآنکه مي بافد کلاف از گفته هاي ديگران نظم گويي ناتوان و ناطقي رسوا بود لاف شعر و شاعري در وادي شيخ اجل چون حديث سامري در محضر موسي بود در ديار حافظ و سعدي ز خود گفتن خطاست قلّه را تسخير کردن، در خور عنقا بود صحنه پردازي به ديوان نظامي ختم‌ گشت هر کسي دعوي در اين وادي کند دروا بود شعر اگر ناقوس بيداريست بهر خفتگان شاعر امروز، بايد در غم فردا بود شعر اگر شد تيشه و شاعر خليل بت شکن بُت نمي‌ماند، ولو بتخانه از خارا بود تا به ياد حق سرايد شعر، اشعار شباب شور بخش بزم پيران سخن پيرا بود خزان عمر آمدي روزي که بهر ناله در دل نا نبود همنوا با دل زبان شکوه هم گويا نبود آمدي روزي که غير از نقش غم بر چهره ام از بد ايام نقش ديگري پيدا نبود آمدي روزي که در شهر پريشان خاطران دل پريشاني چو من در دام غم تنها نبود آمدي روزي به ديدارم که در صحراي عشق هيچ مجنوني چو من سرگشتة ليلا نبود خندة شيرين به لب هاي تو روزي نقش بست کز پس از آن روز فرهاد ترا، فردا نبود آمدي روزي که از آن آتش پُر التهاب در مسير باد جز خاکستري برجا نبود آمدي روزي که اين مرغ شکسته بال را در گريز از دام حتي بهر رفتن پا نبود آمدي روزي که بر رخسارة زرد شباب در خزان عمر خط زندگي خوانا نبود