“ تضمين غزلي از شيخ اجل سعدي شيرازي”

← بازگشت به فهرست اشعار

بيا که مي‌رود از کفِ‌زمان ما اي دوست بيا که مي‌رسد از ره‌خزان ما اي دوست بيا که دود شود دودمان ما اي دوست شکار گور شود شيرجان ما اي دوست رود بـه بـاد‌فنا آشيان ما اي دوست «ز حد گذشت جدايي ميان ما اي دوست بيـا بيـا کـه غلام تـوام بيا اي دوست» بـه تـارِ نـازِ تنيده بـه نـازک تـن تـو بـه موج موي ز سر تا به پايِ‌گردن تـو بـه ناوک نگه چشم‌هاي رهزن تـو بـه عشقِ شعله به جانِ جهاني افکن تـو بـه آيـه آيـة احساسِ مهرِ بـا منِ تـو «اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تـو به تيغ مرگ شود دست من جدا اي دوست» غم فراق اگر بي‌نهايت است چه باک وگر غرامت اين غم به غايت است چه باک به من نگار من ار بي‌عنايت است چه باک ز غم هر آنچه سرودم روايت است چه باک اگر هماره همينم حکايت است چه باک «سرم فداي قفاي ملامت است چه باک گرم بود سخن دشمن از قفا اي دوست» ز دامِ‌مـرگ گريزم، اگـر شتاب کني رسم به هستي و مستي چو فتح باب کني بـه غمزه کوهِ غمم را مگر تو آب کني بـه يک کرشمه شبم را شبِ شراب کني بـه خشم اگر بگرايي دلم کباب کني «به ناز اگر بخرامي، جهان خراب کني به خون خسته اگر تشنه‌اي، هلا اي دوست» به کام من ز تو گر زهر يا عسل بـرسد اگر دوا و گر درد في‌المثل بـرسد خبر ز فاصله قول تا عمل بـرسد سخن بـه نقطةپايـان راه‌حـل بـرسد ستم ز سوي تو بر من، بغل بغل برسد «چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد به شرعم از تو ستانند، خونبها اي دوست» ملامتم مکن اَر کـرده‌ام خطا، بگـذر نمک مپاش به زخمم‌، ز ماجرا، بگـذر ز حال گوي و رها کن گذشته را، بگـذر منه به روي دلِ‌دلشکسته پا، بگذر بـه هـر بهانـه مسوزان دلِ مرا، بگذر «وفاي عهد نگهدار و از جفا بگذر به حق آنکه نيم يار بي‌وفا، اي دوست» چه مي‌شود به سرايم شبي به ناز آيـي به سوي من به برآوردنِ نيـاز، آيـي دلـم زمينةدرداست، دلنـواز آيـي فکنده سايه مرا بر سر و فراز، آيـي دوامِ عمـرِ مـرا تا شوي جواز آيـي «هزار سال پس از مرگ من چو باز آيـي ز خاک نعره برآرم که مرحبا ايدوست» در آن شبي که جدايي، جنون به چشمم ريخت غمي به وسعت صد بيستون به چشمم ريخت شررزمرز تحمل، برون به چشم ريخت هرآنچه خواست دلم، واژگون به چشمم ريخت نگويمت که چه و چند و چون به چشمم ريخت «غم تو دست برآورد و خون به چشمم ريخت مکن که دست بر آرم به ربنا اي دوست» به قصد آنکه قيامت به پا کني، برخيز نمانده تاب و توانم، مگو چرا، برخيز به داده داده‌ام اي بي‌خبر، رضا بـرخيز مکن رها که نکردم ترا رها، بـرخيز تـرا قسم بـه ‌خـداوندي‌خـدا بـرخيز «اگر به خوردن خون آمدي، هلا بـرخيز وگر به بردن دل آمدي بيا اي دوست» مزن به رفتن خود آتشم به جان، اي يار مکن بهـار مـرا طعمه خـزان، اي يار تو جان به جسم مني در تنم بمان اي يار اجل به کس ندهد نامة امان اي يار کنون که مانده به تقويم ما زمان اي يار «بساز بـا مـنِ رنجور نـاتوان اي يار ببخش بر من مسکين بي نوا اي دوست» شرار آهم اگر ره به سنگ خاره کند ز سوز سينه من سنگ، جامه پاره کند همان که شور شباب از تو استعاره کند نشسته است به اميد و استخاره کند سفارشت ‌نه به افشاء که با اشاره کند «حديث سعدي اگر نشنوي چه چاره کند به دشمنان نتوان گفت ماجرا، اي دوست»