مثل برگي بيرمق در کوچه باغ يادها داستانها دارم از پـاييزو از بيدادهـا روزگاري با گل و بلبل قراري داشتم کي چنين افتاده بودم پيش پاي بادها زندگي زيبا و شيرين بود ايامي که من ميربودم گوي سبقت از کف فرهادهـا در گلستاني که سرو قامت من ميچميد شرمگين بودند از ديدار خود شمشادها بغض بر تار صدايم سخت چنگ انداخته است مهلتي کو، تا که از دل بر کشم فريادها نيست دستي، تا دگر دروازهها را وا کنم تا که پا بيرون نهم از اين خراب آبادهـا در حصار غم اگر بگذشت دوران شباب غم ندارم، اين هم آخِر ميرود از يادهـا