دلم ميخاد، هميشه با تو باشم شبيه خاک و ريشه، با تو باشم به بيداري، به خوابت يا خيالت به هر شکلي که ميشه، با تو باشم جرقه اي زد و آتش بر خرمنم افکند نگاه نافذ او، لرزه بر تنم افکند به روي شانة من سر نهاد و اشکي ريخت شبي که پارة آتش به دامانم افکند از رفيقان دور و از ياران جدا افتادهام در پي مقصود ناپيدا ز پا افتادهام جستجو کردم نشان از آشنا پيدا نشد در ديار مردمي دير آشنا، افتادهام کس در اين وادي به يک غازم خريداري نکرد هـمتـرازِ سکههـايِ نـاروا، افتادهام نالة بشکستهام گم شد به صحراي جنون سينة مجنونم اما از صدا افتادهام هيچ کس بر تار غمگين دلم چنگي نزد ساز خاموشم که بي شور و نوا افتادهام باختم در نرد عشق و در قمار زندگي خستهام، بين دو سنگ آسيا افتادهام گرچه دانم نيست اما با اميدي نيمه جان هر طرف دنبال ديدار وفا افتادهام عمر شيرينم به تلخي طي شد از دور شباب در کنار بيستون غم ز پا افتادهام