بيم رسوايي

← بازگشت به فهرست اشعار

به چشمانت که بي مي مست مي‌سازد دل ما را دلم پيچيده در پيچ و خم موي تو، دلدارا چه مي خواهند از چشمم، کمانداران ابرويت کزين سر چشمه بگرفتند، خونِ هفت دريا را به پشت سر نهادم سي خزان، آيا بهاري تو؟ که مي خوانم زِ چشمانت حضور سبز فردا را ز بيم ننگ و رسوايي دهان بر شکوه نگشودم شکست امّا، نگاهت قامت صبر و مدارا را تو را مي خواهم اَر خواهان بودن، بوده و هستم نمي خواهم دمي بي ديدن روي تو، دنيا را بيا يک شب زِ راهِ دلنوازي دستگيري کن شبابِ در مَسير آرزو، افتاده از پا را 27/9/1352