بي‌فروغ

← بازگشت به فهرست اشعار

يادي ز من بگير، که من دل شکسته‌ام حالي زمن بپرس که بي‌حال و خسته‌ام گلهاي آرزو همه مردند و من غمين چون باغبان پير به کنجي نشسته‌ام دل را به جز به وعدة ديدار ديگرت در زندگي به هيچ اميدي نبسته‌ام چون راهبان تارک دنيا به دير دل بي تو به پاي قامت يادت نشسته‌ام خورشيد عمر من به لب بام آمده است آن بي‌فروغ پرتو از روز رسته‌ام جانم که سالهاست جدا گشته از تنم چشم انتظار مردن جسمم نشسته‌ام هر چند طي نگشته زمان شباب من بي‌تو ز عيش و نوش جهان چشم بسته‌ام