نيست در صحراي غم سرگشته صيادي چو من بيستاره مرد هستي رفته بر بادي چو من باورم اين است کز روز ازل پيدا نکرد نو عروس آرزو، ناکام دامادي چو من بي نصيب از عيش و نوش بزم شيرين وصال کوه غم را نيست در خون خفته فرهادي چو من در سکوت سرد و سنگين پريشان خاطري از که گيرد داد خود محکوم بيدادي چو من در ميان شاعران خسته و شوريده حال نيست ديگر در گلو بشکسته فريادي چون من آنکه شد پير و پريشان خاطر از جورش شباب من نميدانم، نميگيرد چرا يادي ز من