بي‌ساماني

← بازگشت به فهرست اشعار

خواستم بي‌غصّه و غم سر کنم، امّا نشد لب ز جامِ عيش و شادي تر کنم، امّا نشد خواستم تا با خيالِ روزي از آن روزها عمرِ شب را اندکي کمتر کنم، امّا نشد خواستم سامان بگيرم بعدِ بي‌سامانيم زندگي را لحظه‌اي باور کنم، امّا نشد خواستم فرياد شادي برکشم از نايِ دل گوشِ بدخواهِ فلک را کر کنم، امّا نشد خواستم عيدي بگيرم بعد عمري از بهار بي‌غمي را رخت نو در بر کنم، امّا نشد خواستم تا از سبوي عشق، صهباي طرب تا به خطِ جور در ساغر کنم، امّا نشد خواستم تا مثل دوران دل‌انگيز شباب پير درد و داغ را ششدر کنم، امّا نشد