بي‌دردها

← بازگشت به فهرست اشعار

تنم زخمي از خنجر دردهاست دلم خون ز ديدار نامردهاست سخن دارم از درد، امـا چه سود که اينجا گذرگاه بي‌دردهاست در اينجا نگيرد کسي بـا تـو گـرم که اين دخمة دست و دل سردهاست در اينجا به سوداي نامردمي رخ زرد، مُزدِ عملکردهاست سر گريه دارد دلم دوستان کجا وادي داغ پروردهاست رفيقانم از پشت خنجر زدند کـه اين شيوة ناهماوردهاست از اين وادي خاک بر سر، شباب حـذر کن که غوغاي شبگردهاست