تا شاهد آن دو چشم مستانه شدم با ناله و اشک و آه، همخانه شدم اي شمع که از سوختنم بيخبري با شعلة لبخند تو، پروانه شدم من مرغ اسير بيپروبال توام در دام تو افتادم و بيدانه شدم تنها نه ز خويش و آشنا بگذشتم با هر چه به جز ياد تو بيگانه شدم تا دل به لب جام خيالت بستم غم را، به دو چشمان تو، پيمانه شدم سوداي تو در شباب، پيرم کرده است در ساية افسون تو، افسانه شدم