ما پريشان روزگاران کاروان گم کردهايم در کوير زندگي نام و نشان گم کردهايم گردباد آسا به گرد خويش مي گرديم ما گردش روز و شب و دور و زمان گم کرده ايم ما کوير افتادگان را سايبان از ابر نيست از ازل انگار سر خط امان گم کردهايم چشم ما جز زردي رنگ خزان رنگي نديد ما بهار زندگي را در خزان گم کرده ايم ديگر از سود و زيان زندگي با ما مگو هم حساب سود و هم فهم زيان گم کرده ايم خانه بر دوشيم، مثل کوليان دوره گرد ما مکان خويش را در لامکان گم کرده ايم همسفر بـا خستگان تـا ناکجاآباد درد اختر رهياب را در کهکشان گم کردهايم بي نصيب از لذّت رؤياي شيرين شباب ما دل خود را به دست اين و آن گم کرده ايم خرم آباد شهريور1349