مردم بيمايه تا لب بر سخن وا ميکنند خويش را در پيشگاه خلق رسوا ميکنند نيست در آنان توان نغمه خواني در چمن چون وزغ از دور در مرداب غوغا ميکنند چون نميبينند غير از پيش پاي خويش را نکتهها را با قياس نفس معنا، ميکنند با وقاحت در چنين آشفته بازار سخن بهر ناني نام را با ننگ سودا ميکنند در پي تمجيد جمعي جاهل عالم نما ياوه هاي خويش را تکرار بيجا ميکنند ما سخن از درد مي گوييم و اين بيدردها حرف ما را چون نمي فهمند، حاشا ميکنند تنگ چشمانند، يوسف را نميبينند و عيب چون کنيزان بر نظرگاه زليخا ميکنند در هواي تکيه بر جاي هنرمندان زدن فتنه ها چون سامري در کار موسي ميکنند چون اصالت نيست در گفتار و در کردارشان هر زمان نقشي به رنگ روز اجرا ميکنند پاي در گِل ماندگان ساحلند و بي سبب دعوي پهلو زدن با موج دريا مي کنند در شگفتم با کدامين جرأت اين نابالغان داخل کفش بزرگان ادب پا ميکنند غافلند از آن که شعر و شاعر امروز را داوري، مردان با فرهنگ فردا ميکنند بگذر از اين ماجرا و قصه کوته کن شباب اهل دل با دل شکن ها هم مدارا مي کنند دم از آنان زن که اسرار مگو را مَردوار همچو حلاجان به روي دار افشا ميکنند در سماع نغمة داوودي خويشيم، ما ابن داوودان جاهل دار برپا ميکنند در ازاي آبـرو بـر بـاد رفتنهايشان در شگفتم کاين سيه بختان چه پيدا مي کنند