توان نازکشيدن ز کس ندارم من دگر به هيچ کسي، دل نميسپارم من به انتظار کسي بعد از اين نميمانم رها شدن زِ قفس را به انتظارم من در اين زمانه کسي پايبند پيمان نيست جفا کشيده از اين قوم، بيقرارم من ز دشت خشک دلم، سبزهاي نميرويد خزان رسيده ترين تشنة بهارم من ز خود به غير خيالي به خاطرم نرسد پريده رنگ ترين سايه، در غبارم من حديث حسرت دل را به نام شعر و غزل به هر بهانه در اوراق، مينگارم من شبم به روز نيامد، شباب شد زِ کفم رهي به ديدن فرداي خود ندارم من