براي من که دلم آشيانة درد است بهار و سبزه و گل هم، نشانة درد است به سير ساحت صحرا دل و دماغي نيست به هرچه مينگرم، بيکرانة درد است از آن به کنج لبم، خندهاي نميرويد که جاي رويش صدها، جوانة درد است به گريههاي توان سوز خويش، ميخندم طنين خندة تلخم، ترانة درد است حديث هستي خود را چنانکه ميدانم به هر زبان بسرايم، زبانة درد است به جان رسيدهام، اي مرگ جان پناهم باش که عمر بيثمر من، بهانة درد است به شام بيسحران، شاه بيت شعر شباب جمالِ جلوهاي از جاودانة درد است