به نگاه تو چه سحري است که افسونم کرد يا چه بود آن که بدين گونه دگرگونم کرد در پس پردة آن ديدة طرّار که بود که به ناگاه گرفتار شبيخونم کرد عاقلان غبطه به فرزانگيام ميخوردند نگه ناز تو زين دايره بيرونم کرد من به دنبال دل و دل به تمناي وصال آنچنان رفت که همساية مجنونم کرد داغ شيرين به خدا با دل فرهاد نکرد آنچه تيغ سمتت با جگر خونم کرد من ندانم دل من يا هوس چشم تو بود که چنان زورق سرگشته به کارونم کرد مفلسي راه نشين بودهام از عهد شباب گنج شايان غم عشق تو قارونم کرد