من که بودم شمع شب افروز هر کاشانهاي پاي تا سر سوختم در بزم بيپروانهاي چشمة چشمان من خشکيد، بس بگريستم بر لبم جان آمد از بي مهري جانانهاي خاک را با قامت خم گشته ميبويم اگر در دل تاريک شب گم کردهام، دردانهاي نيست ديگر در سرم شوق سفر بي همسفر همنشين ناله و آهم به خلوت خانهاي من که درس پايداري داده بودم، کوه را نيست اکنون از خُم صبرم به کف پيمانهاي خاطر آراي پريشان خاطران خواهم شدن تا به خاطرها ز من باقي بود افسانهاي با چنين اندوه طاقت سوز، مانند شباب کس نخواهد ديد در دشت جنون ديوانهاي