بر مزار آرزو

← بازگشت به فهرست اشعار

ميروم از شهر تو اي آشنا تا نگردم با تو ديگر روبه‌رو تا نخندي بر پريشان روزيم تا نگريم بر مزارِ آرزو يـاد ايامي که مست و بي‌قرار هرچه مي‌جُستم تو و ياد تو بود لحظه‌هاي بـودن و آسودنم لحظه‌هاي روز ميعاد تـو بود ياد ايامي که در تنهايي‌ام بودي و من با تو مي‌گفتم سخن داستان زندگي با عشق را چشم تو مي‌گفت با چشمان من بي‌نگاهت زندگي بي‌رنگ بود بي‌تو شهر عشق شيريني نداشت بي‌تو باغ آرزوهاي شباب نرگسي، ياسي و نسريني نداشت ياد ايامي که دل بي‌اختيار بهر ديدارت به دريا مي‌زدم ياد ايامي که با فرمان دل پشت پا بر زشت و زيبا مي‌زدم ياد داري آنچه مي‌گفتي به من و آنچه طبع من برايت مي‌سرود در دو بيتي، در رباعي، در غزل عشق بود و عشق بود و عشق بود يادداري در خم آن کوچه‌ها بستر گرم تو بود آغوش من ياد داري، بهر استقبال تو هر زمان پَر مي‌گشود آغوش من ياد مي‌کردي قسم‌ها روز و شب با دل و با جان، خريدار مني يادداري بارها گفتي به من اولين و آخرين يار مني عهد بستي عشق من را مثل جان تا دم مُردن نگهداري کني عهد بستي با من و دنياي من عمرِ من، عُمري وفاداري کني روزها بگذشت و مي‌بينم تو را وعدة ديدار من از ياد رفت هيچ مي‌داني، که با بيداد تو بي‌وفا، اميد من بر باد رفت ناشناسم من به چشمانت، کنون از همه بيگانه‌ها بيگانه‌تر اين تو بودي کاين چنينم ساختي از همه ديوانه‌ها ديوانه‌تر چون تو هم بيگانه مي‌داني مرا با چه اميدي به سويت رو کنم مي‌روم بـا نـامرادي‌هاي خود انس گيرم، عشق ورزم،‌ خو کنم مي‌روم زين شهر و ترکت مي‌کنم چون پرستويي که ترک لانه کرد مي‌روم، نفرين بر آن صياد باد کاشيانم را چنين ويرانه کرد مي‌روم من، مي‌روم از شهر خويش مي‌روم شايد فراموشت کنم گرچه مي‌دانم که عمر من تويي عمرِ من بايد فراموشت کنم مي‌پرم چون سايه از شهر غروب لرز لرزان، بيمناک، اندوهگين مي‌روم در بستر تاريک شب بگذرانـم لحظه‌هـاي آخـرين خرم آباد 14/8/1347