بر آفتاب انداختن

← بازگشت به فهرست اشعار

تا به کي بر چهره مي‌بايد نقاب انداختن تاس نيرنگ و ريا، با شيخ و شاب انداختن با وجود يک جهان چشمي که بر در دوخته است آب را تا کي توان از آسياب انداختن با چنين کوتاهي دور زمان، ديوانگيست بهر ناني بيش جاني در عذاب انداختن تا به کي دامان تر را مي‌توان پوشيده داشت مي‌رسد هنگامة بر آفتاب انداختن نيست لعلي پر بهاتر در جهان از آبرو از خَرَد دُورست دُر در منجلاب انداختن پير را غير از پشيماني چه سودي مي‌رسد دست خود در حلقة زلف شباب انداختن