بانگ جرس

← بازگشت به فهرست اشعار

اي که پا تا به سرت، مست هوي و هوس است دام تزوير نهادن به ره خلق، بس است گردش چشم سياهي به جنون مي‌کشدت پا بکش از خط باطل، اگرت دست رس است غَره بر خود، به ثناي دو سه بي‌مايه مباش که در اين باديه نمرود شکار مگس است تا به کي شيفتة دانه و آبي، برخيز فکر پرواز بکن، عالم خاکي قفس است شب و روزت همه مصروف تن آسائي شد رسد آن دم، که تو را بسته ره پيش و پس است خرّم از آن که، کس آگاه، ز اسرار تو نيست بي خبر ز آن که به هر جاي، جهان را عسس است به عبث عمر گرانسنگ تو از دست برفت توبه کن، تو به ز کردار خطا، تا نفس است گرچه آهن نبرد ره به دل سنگ، شباب ترک تکليف مکن، شعر تو بانگ جرس است