خراباتيان خاطرم خسته است دلم ديرگاهيست، يخ بسته است گداي ميام، ميهمانم کنيد به آب رز، آتش به جانم کنيد خدا را، اميدي بر ايام نيست که خورشيد، پيوسته بر بام نيست جواني چو برق يماني گذشت چو برقِ يماني جواني گذشت رفيقان بناگاه، پنجاه رفت چه رفتن که با اشک و با آه رفت کنون بند پيريست، بر پاي من نميپايد اين بند هم، وايِ من سَرت گردم، اي پير آتش به دست بسوزَم در اين پنج روزي که هست که بيباده بيخويش و بيهودهام به دُردي، کن از دَرد، آسودهام فداي تو ساقي، همه تن، دلم گُل آذين کن از دولتِ مي، گِلم مرا عُمر، بيباده يکدم مباد ز سرِ ساية ساقيام کم مباد من از اين، کم و بيشها خستهام به گيرايي باده، دل بستمام به مستي مرا از مني دور کن مرا با منِ خويش، محشور کن ني از نيستان، جدا ماندهام پريشان و پا در هوا ماندهام کفن رنگ گرديده مو بر تنم ندانم که مرگ است اين يا منم مپندار، راحت نفس ميکشم چه داني، چه در اين قفس ميکشم بده باده تا بال، بر هم زَنَم سيه مست گردم، قفس بشکنم بده باده تا باز، پر وا کنم ره خانه خويش پيدا کنم بده تا بگيرم ز غم باج را کنم ششدر از شوق ليلاج را عطا کن، از آن باده رطلي گران که سازد سرِ پيريام نوجوان از آن مي که گر بينم آن را به خواب به پيرانه سر، ره زنم بر شباب از آن مي که چون ره به خاطر بَرَد مرا زنده بودن به ياد آورد از آن مي که دي را کشاند به تير کند، برده اي را به کنعان امير از آن مي، که مردانه، حُر سازَدَم به پاي قلندر سر اندازَدَم از آن مي که تا کربلايم برد ز خاکي سرا تا خدايم برد به من باز بنما ره وصل را که ديريست گم کردهام اصل را به جامي به کشف و شهودم رسان به ميقاتِ واجب وجودم رسان که تا آنچه دانيم و داني، کنم گذر از خط لَنتراني کنم بده تا از آن نيز برتر پَرَم به مستي زِ هفت آسمان، بگذرم بده تا دلم را بـه دريـا زَنَم پُلي از ثَري تا ثريا زنم بده تا کنم عزم سير و سفر زَنَم خيمه در باغ سبز سحر بده تا وضو سازم از آب عشق بده تا کنم رو به محراب عشق بده تا نَهَم هم سر به مُهرِ نماز بخوانم خدا را به عجز و نياز بده تا بگويم، به آواي دل کريما، برآور مرا پا زِ گل که بيتو ندارم کسِ ديگري نميآورم روي بر هر دري خدايـا برآور دعـايِ مـرا اجابت نمـا، التجـاي مـرا من از کاروانت به جا ماندهام در اين دشت بي آشنا ماندهام اسيـر هـواهـاي نفسانـيام زمينگيــر زنـدان نــادانيـم خط بندگي را خطا رفتهام ندانسته اين راه را رفتهام دليل رهم باش و راهم بده پريشان خيالم، پناهم بده به درگاه تو گرچه دير آمدم پشيمانم و سر به زير آمدم مرا بيم دوزخ به دل نيست، نيست ز روي توأم بيم شرمندگيست اگرچه گرفتار اين واديام خـريـدارِ اوراقِ آزاديام چو راقم تو هستي بر اين سرنوشت مرا نار، نور است و دوزخ بهشت مرا برگِ سبز رهايي ببخش ببخشايم، و هرچه خواهي ببخش کرم کن مرا، هوش ره يافتن رهِ از خطا روي برتافتن بـه من بازگردان شبابِ مـرا بـرآور زِ نـو آفتابِ مـرا