بازار عشق

← بازگشت به فهرست اشعار

با لبم شد آشنا دوشينه ميناي خيال تا به صحراي جنونم بُرد صهباي خيال از هزاران کوچة پر پيچ و خم تا کوي دوست مي گذشتم آرزومندانه با پاي خيال در نگاه تشنه ام تصوير روي يار بود چنگ بر تار دلم مي زد نکيساي خيال فارغ از چشم حسود پير دور انديش عقل کودک دل بود و گلزار تماشاي خيال همچنان چوپان دشت عشق با ناي غزل مي چرانيدم غزالان را به صحراي خيال با همه فرزانگي همساية مجنون شدم بند بر پاي دلم زد زلف ليلاي خيال حال من را داند آن کس کو به دامي مبتلاست عالمي دارد دل مشتاق و دنياي خيال بر سرير سلطنت گاهي و گه بازار عشق يوسف دل بود در دام زليخاي خيال منکه شمعي مرده بودم در شبستان شباب زنده گشتم با دمِ گرم مسيحاي خيال