باران کوکب‌ها

← بازگشت به فهرست اشعار

درد تنهايي ز هر ‌شب بيشتر بـا دلـم گـرديده نادرويشتر باز او در قاب چشمان من است باز او شمع شبستان من است بـاز با او، گفتگو دارد دلم بـاز او را آرزو، دارد دلم اي که بي‌تو هستي‌ام بي‌حاصل است بي‌تو دردم بي‌تو داغم بر دل است بـا من از تنهايي شبها بگو بـا من از نجواي يارب‌ها بگو بـا من از سوز و گداز سينه‌ام بـا من از خاموشي لب‌ها بگو بـا من از چشمي که بر در دوختم بـا من از باران کوکب‌ها بگو بـا من از تصوير رؤيايي او گفتگو کن، گفتگو کن، گفتگو قصه‌اي از غصة هستي بگو از همان عهدي که بشکستي بگو با من از دستي که دادي با رقيب با من از قلبي که بشکستي بگو با من از مهري که با او داشتي با من از با او که پيوستي بگو با من اي چشمان من بر من دوخته حرفي آخر، سينه از غم سوخته با تو گويم، تا که دست از من کشيد رفت و در آغوش ديگر آرميد با تو مي‌گويم که او با من چه کرد با تو مي‌گويم که او از من چه ديد از همان روزي که رفت از خانه‌ام مرغ عيش و شادي و شورم پريد با تو مي‌گويم که با چشم شباب بعد از او بيگانه گرديدست خواب من جواني را به پايش باختم يوسف دل را به چاه انداختم من بهارم را خزاني ديده‌ام مرگ دل را در جواني ديده‌ام من جدا از او دگر من نيستم من نمي دانم که بي او کيستم من شباب خويش را گم کرده‌ام آفتاب خويش را گم کرده‌ام