با عشق

← بازگشت به فهرست اشعار

اي عشق، بهار با تو پيدا شده است با خندة تو، غنچه شکوفا شده است با عطر نسيم تو دم گرم مسيح احيا گر روح، در بدن‌ها شده است با زخم سر انگشت تو آن چنگي پير گه بار بد و گاه نکيسا، شده است از سينة سخت بيستون، شيرين را بـا تيشة تـو، شيـر گوارا شده است بـا چشم تو بر جمال ليلي، مجنون سرتا به قدم، محو تماشا شده است آن بردة زر خريد، بـا زيـور تـو سلطانِ دل و جان زليخا شده است بوي تو به پيراهن يوسف جان داد يعقوب از اين رايحه، بينا شده است با گردش چشم تو يتيمي ز عرب فخر بشر و سيد بطحا شده است اي عشق، حديث عطش و آتش و خون با شرح کم و کيف تو، معنا شده است در دايرة قاب تو، تصوير دو تن از دلشدگان، وامق و عذرا شده است بي‌تو، به تو سوگند که من بودم و او با تو من و او به سادگي ما شده است پا گرچه به شصت و يکمين سال گذاشت اي عشق شباب با تو بُرنا شده است کرج 15/5/1383