اي ابر ديده اشکي

← بازگشت به فهرست اشعار

بگذار تا بسوزم بي‌دوست در شبستان باران خون ببارم از ديده تا به دامان مجنون بي‌شکيبم، فرهاد غم نصيبم بيمار بي‌طبيبم، درد است و نيست درمان با زورقي شکسته، افسرده حال و خسته دور از نگاه ساحل دل بسته‌ام به طوفان شب آمد و غم آمد، آه دمادم آمد دوران غم خدايا، کي مي‌رسد به پايان بر سوز سينه من اي ابر ديده اشکي با خاطرات شيرين، تلخ است دور هجران عهد خوش جواني بود آن، که با تو بگذشت بي‌تو شباب با من بشکست، عهد و پيمان