بهاري را که ميپنداشتم دارم، زمستان بود شروع فصل تنهايي و سرد برگ ريزان بود غريب آهنگ با گوش آشنا را، دير فهميدم صداي نارساي ساز سرما کوک دندان بود شتاب آهنگ بود امّا به آرامي فرود آمد مرا اوجي که در بي بالي پرواز، پنهان بود نشان از برگ عيشي نيست، در مجموع ديوانم که اين ديباچه از آغاز بگشودن، پريشان بود من از ناخن کبودان صبور سخت جان بودم از اين رو سختي ايام بر من سخت آسان بود چه غم گر هم نفس با نالهام، در کنج تنهايي خراب آباد من از لحظة بنياد، ويران بود به دوشم بار منت از طبيبان نيست، ميدانم که هربارم به دردي کهنه، دردي تازه درمان بود عليرغم غم پيري که پابرجاست تا هستم شباب من خيالي، خنده اي، خوابي پريشان بود