گرچه بال و پر ندارم، ميپرانم خويش را ميروم آنجا که بايد مينشانم خويش را بند بر پايم نخواهد بست دست روزگار تا فراسوي تصوّر، ميدوانم خويش را خويش را از لاک تنهايي به در خواهم کشيد مي روم از خويش و از خود ميرمانم خويش را بيخيال از اينکه دور از خويشتن افتادهام من به خود يک بار ديگر ميرسانم خويش را چون نسيمِ سرکشي از دامنِ البرز کوه سويِ نخلستانِ ساحل ميکشانم خويش را باز، از اين کلبة در بسته، در، وا ميکنم سال، نو گرديده بر من، ميتکانم خويش را راه بر غم ميزنم، با دم غنيمت داشتن دمبدم در خود به گرمي ميدمانم خويش را تا شميمِ شعرم آيد بر مشامِ عاشقان با ترنم، قطره قطره ميچکانم خويش را باز با ديوانة ديدار مهرويان شدن جامه بر تن تا به دامن ميدرانم خويش را ميگريزم از کلاسِ درسِ دانشگاهِ عقل با الفباي جنون، ميپرورانم خويش را تا نپندارند کـان آتشفشان ِخامُشم شعلهور ميگردم، آتش ميفشانم خويش را تا نگيرد در چميدن سبقت از من سروِ ناز باز ميگردم به بُستان، ميچمانم خويش را شمعِ بزمِ انجمنها ميشوم، بار دگر من از اين شک با يقين وا ميرهانم خويش را در جواني گرچه پيرِغم مرا از من گرفت با پساندازِ شبابم، ميستانم خويش را