اشک ندامت

← بازگشت به فهرست اشعار

عيد آمد و ما رخت گناهي نتکانديم اشکي زِ ندامت به شفاعت نفشانديم يک بار دگر از کف ما گنج روان رفت بيدار نگشتيم ز خواب و رمضان رفت سي واژه به دست آمد و بيتي نسروديم يک حرف به ديوان فضايل نفزوديم رفتيم و به گرد ره ياران، نرسيديم زان چشمه نوشين‌کف، آبي نچشيديم بستيم لب از خوردن و امساک نموديم خوشدل که دلي را زگنه پاک نموديم اي واي اگر دوست به ما خُرده بگيرد ويـن طاعت نـاقابل مـا را نپذيـرد اي واي اگر بخت، مددکـار نبـاشد تا سال، دگـر فرصت ديـدار نباشد ما قدر شب قدر نفهميده گذشتيم زان طور، به دل نور نتابيده گذشتيم بر دامن شب گوهر اشکي نفشانديم يک برگ ز ديباچه تسليم نخوانديم يارب به رُخم باز کن از لطف دري را بگذار ببينم، رمضان دگري را مشتاق سحر ناله‌ام و راز و نيازم يا رب کمکم کن که قضا گشت نمازم بگذار سحرگاه سخن با تو، بگويم حرفي ز پريشاني من با تو، بگويم مپسند که با بار گنه لنگ، بمانم شرمنده و سرآمده بر سنگ بمانم يا رب کمکم کن که شبابم نشود طي ره بر گل گلزار بهارم نزند، دي کرج عيد فطر سال 1375