اجل اي کاش مي‌پرسيد

← بازگشت به فهرست اشعار

به چشمانم نمي‌آيد چرا يک لحظه خواب امشب نمي‌گردد دلم يک لحظه دور از اضطراب امشب زِ چشم ابر مي‌بارد چنان سيل بلا، باران خدا را کاش مي‌شد کوه سرد غصه آب امشب رها مي گشت از بند بلا مرغ خيال من اگر مي زد شبيخون بر شب من آفتاب امشب نبينم نقطة اميدي و دارم به نوميدي من از تصوير فرداهاي خود حالي خراب امشب ندانم با چه ترفندي گريزم زين پريشاني چه سازم در جواب اين سؤال بي‌جواب امشب در اين تنهايي و در گير و دار عمر بي‌حاصل اجل اي کاش مي‌پرسيد حالي از شباب امشب