آفتاب کو

← بازگشت به فهرست اشعار

ابريست آسمان دلم، آفتاب کو آتش گرفتم از عطش عشق، آب کو درد است ساکن دل تنگم، دوا کجاست غم گشت همنشين شب من، شراب کو آن شعله اي که پر ز نگاهي کشيد و کرد در کام خويش مرغ دلم را کباب کو ليلي وشي که آتش عشقش بنا نهاد در پهندشت سينة من انقلاب کو دستي که بُرد تا به ديار جنون مرا چشمي که کرد خانة عيشم خراب کو گفتم مگر به خواب شبي بينمش، دريغ چشمم به گريه گفت خيالست، خواب کو تا زنده‌ام ز حال دلم نيست باخبر روزي خبر شود که نداند شباب کو