آرزوي وصل

← بازگشت به فهرست اشعار

دلم خون شد، به دلجويي چرا يارم نمي‌آيد چه ديد از من، چرا ديگر به ديدارم نمي‌آيد پريشانم، گرفتارم، گره افتاده در کارم چرا بهر گره بگشودن از کارم نمي‌آيد دلم در خون نشست از ناوک چشمان بيمارش اسير بستر دردم، پرستارم، نمي‌آيد فزون از اين ندارم تاب اندوه جدايي را دو چشم از بهر ديدارش به در دارم نمي‌آيد در اين غربت سراي حسرت و شبهاي تنهايي به دامن خون دل از ديده مي‌بارم، نمي‌آيد به دشت سينه‌ام، با آرزوي روز ديدارش هزاران دانـة اميد مـي‌کارم، نمي‌آيد نمي‌دانم چرا، غارتگر دور شباب من رها تا سازد از زندان آزارم نمي‌آيد