بيغزالي، من غزلهاي پريشان خاطري را تا نسوزد غير بر حال دِلم، تنها سرودم با همه دوري و دِلگيري ز دوران شبابم من سرابي را نميدانم چرا؟ دريا سرودم گل پرست بـاز به دستـم گـلي الهـام داد گـل به من آن سـرو گُـل انـدام داد باز گـل آمـد به بـرم گل به دست داد گـلي بـاز بـه ايـن گلپرست بار دگر گـل به گـل آويخت او گل نـه، که آتـش به دِلم ريـخـت او اي که خود از گل دِل و ديـن مـيبري بـا گـل رو پـردة گـل مـيدري اي رخ تـو، رونـق بـاغ و بـهار وي ز تماشـاي تـو گل شـرمسـار با تو گلي، گل به چه کار آيدم گـل ز تمـاشـاي تـو، خـار آيدم خنـده کنـان تـا لب تو وا شـود طبـع من از شـوق شکوفـا شـود اي کـه زدي ره به شکيـبـائيـم شاعـرم و عـاشـق زيـبـائيـم اي که فکنـدي به دِلم ارتـعاش خنده کـن و شـور به شعـرم بپاش اي گـل گلخـانـة شـعـر تـرم نـاز تـرا بـا دِل و جـان ميـخـرم نـاز کـن و نـاز کـن و نـاز کـن طبـع مـرا بـاز غـزل سـاز کـن اي گل مـن عُمر تـو چـون گل مبـاد بي تو غـزل خـوانـي بـلبـل مبـاد بـاده پـرستـم، مـي نـاب منــي آيـنــة عـهـد شـبــاب منــي