گردبادم، که نصيبم همه سرگردانيست سرنوشتم زِ ازل بيسر و بيسامانيست داستاني که به پايان نرسيد و نرسد قصة درد من و غصة بيدرمانيست دِلم از بازي تقدير، به تنگ آمده است مرغ اقبال به فرمان قضا زندانيست انتظار عبثي بود، تمناي بهار در کويري که پر از حسرت بيبارانيست خبري نيست ز آرامش قبل از توفان دِل دريا زده ام شب همه شب توفانيست بار ديگر لبم از جام طرب، تر نشود گرچه ساقي قَدَر، گرم قدح گردانيست باورم گشت، که کاشانة آمال شباب با نسيم نفسي، دستخوش ويرانيست