آنکه در دِل راه با رنج و ملال من ندارد بودن و نابودنش، فرقي به حال من ندارد من دِلي از شيشه دارم، او دِلي از سنگ خارا سنگدِل در دِل هوايي، جز زوال من ندارد آن که بر لب داشت دائم، دعوي عشق آشنايي در عمل، دِلبستگي با ايده آل من، ندارد روزگاري عاشقش بودم ولي، امروز ديگر ردپايي در گذرگاه خيال من ندارد گرچه هرشب با خيالي دست در آغوشم امّا پـاي يـادش راه در بزم وصال من ندارد من ز چشم روزگار افتادهام، گويا خدا هم گوشه چشمي به رنج ماه و سال من ندارد آنکه دورم کرد، از دوران شيرين شبابم راه ديگر با من و ميل و مجال من ندارد