گر در آغوش خيال تو، شبم سر نشود چشم من باز به روي شب ديگر نشود خاطر آراي خيال من دِلخسته، تويي سور و سات طربم بي تو، ميسر نشود گرچه هر بار برايت غزلي ميگويم وصف بالاي بلند تو، مکرّر نشود کيمياي غم عشق تو، مدد گر نکند مس هستي من بي سر و پا، زر نشود آرزويم همه اين است، که اي خرمن گل خاطرت در گذر خار، مکدّر نشود طعمة شعلة آتش کنم آن ديوان را که در آن نقش نگاه تو، مصوّر نشود با که گويم که چرا سنگ وصال من و تو در دو تا کفة تقدير، برابر نشود به جز از سوختن و ساختن و دم نزدن هيچ با آن چه که گرديد مقدّر نشود گر گُل ياد تو، الهام نبخشد به شباب شاعر شور غزلهاي مُعطّر نشود